با تحویل لباس بوی آزادی به مشام میرسید دیگر باورمان شده بود که باید با اردوگاه خداحافظی کنیم. آنقدر غیر منتظره بود که فکرش نمیکردیم روزی دلمان برای محیط آن تنگ شود چه راحت با آن وداع کردیم شاید جا داشت با دقت به در دیوار نگاه کنیم، دانه دانه آجرهایش را بشماریم، در و دیوارهایی که شاهد شکنجهها و آه و نالههای اسرای مظلوم مفقود الاثر بود.
به گزارش ایسنا، ۲۶ مرداد ماه که بیاید میشود ۳۲ سال که از بازگشت پرستوها به میهن میگذرد؛ همانهایی که از شهر و دیار خود کوچ کردند تا در اردوگاههای عراق بخشی از زندگی خود را در قفس اسارت سپری کردند. «اصغر حکیمی مزرعهنو» یکی از همین پرستوها است.
این قهرمان آزاده با اشاره به روز اسارتش میگوید: من در حالی که مجروح بودم روز ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ اسیر شدم و روز ششم شهریورماه ۱۳۶۹ با حضور در پادگان الله اکبر کرمانشاه به طور رسمی از قفس اسارت رها شدم. یادم میآید که درشب آزادی به همه ما یک دست لباس نظامی فصل تابستان عراق که آستین کوتاه بود به همراه یک جفت کفش تحویل دادند. لباسها اکثرا گشاد بود و میدیدی که بچهها با چه ذوق و شوقی مشغول خیاطی و تنگ کردن و به اصطلاح «ساسون» گرفتن آن بودند. این امر باعث شده بود شکل عادی و نظم لباسها بهم خورده حالت مسخرهای بخود بگیرد.
لباسها بوی آزادی میدادند
ناگفته نماند شکل و شمایل نحیف و آفتاب سوخته ما هم به این ناهمگونی افزوده بود. با تحویل لباس بوی آزادی به مشام میرسید دیگر باورمان شده بود که باید با اردوگاه خداحافظی کنیم. آنقدر غیر منتظره بود که فکرش نمیکردیم روزی دلمان برای محیط آن تنگ شود چه راحت با آن وداع کردیم شاید جا داشت با دقت به در دیوار نگاه کنیم، دانه دانه آجرهایش را بشماریم، در و دیوارهایی که شاهد شکنجهها و آه و نالههای اسرای مظلوم مفقود الاثر بود. مدتی بود با انتقالم به بند سه، از دوستانم در بند یک و دو جدا افتاده بودم و طبق قرار آزادیِ روزانه هزار نفر، نگران بودم که مبادا روز آزادی از آنها جدا شوم ولی از شانس خوبم ما آخرین آسایشگاهی بودیم که جمع هزار نفره اولیه را تکمیل میکرد.
گفتند که فردا آزاد خواهیم شد
شب آخر از طریق نگهبانها اطلاع رسانی شد که فردا آزاد خواهیم شد. آن شب خواب به چشممان نیامد. صبح روز پنجم شهریور با طلوع آفتاب سه آسایشگاه بند سه آماده میشوند تا به بند یک و دو منتقل و به جمع آنها ملحق شوند. نگهبانها به بچههای بند چهار که شامل آسایشگاه ۱۱تا ۱۴ میشدند اجازه بیرون آمدند ندادند .آنها پشت پنجرهها تجمع کرده و دوستان و همشهریهایشان را فرامیخواندند اما، نگهبان ها مانع میشدند و اجازه ورود به محوطه آنها را نیز نمیدادند و توصیه میکردند هرچه زودتر باید به بند یک و دو منتقل شویم.
البته فردا یا دو روز بعد نوبت به آنها میرسید تحمل یک روزی که به یک روز شباهتی نداشت همچنان که برای آنها سخت بود انصافا بر ما هم این جدایی سخت بود. با ورود به بند یک دیدار با دوستان قدیمی تازه شد، یکدیگر را در آغوش کشیدیم. بلاخره نوبت اتوبوس ما شد. محل تبادل با پروژکتور روشن شده بود تعدادی از اسرای عراقی که زودتر به مرز رسیده بودند در چادرها اسکان داده شده بودند ما همینجور که پیاده میشدیم، هم از سوی نیروهای صلیب و هم مسئولین دو کشور شمارش و سوار اتوبوسهای خودمان میشدیم و به موازات آن اسرای عراقی سوار اتوبوسهایی که ما را به مرز منتقل کرده بودند میشدند.
سقوط صدام آزادی واقعی اسرای عراقی را رقم زد
اتوبوس هایی که فاقد هرگونه امکاناتی نظیر آب و غذا بود و اسرای عراقی که قطعا آخرین شامشان را در اتوبوسهای ایرانی صرف کرده بودند باید جایشان را با ما عوض میکردند و چند سالی منتظر میماندند تا با سقوط صدام نوبت آزادی واقعی آنها فرا رسد. البته علی رغم اینکه این نقطه صفر مرزی بود و مشخص نبود که دقیقا داخل خاک ایران هستیم یا عراق ولی بچهها قبل از سوار شدن به مثابه شکر گزاری بر خاک وطن سجده کرده و بر آن بوسه میزدند.
روزنامههای تاریخ گذشته را مرور کردیم
بعد از گذر مسافتی حدود نیم ساعت در محلی پیاده شدیم برای اقامه نماز مغرب و عشاء چون زمان گذشته بود با استفاده از تانکرهای آب موجود در منطقه تجدید وضو کردیم با اینکه شب بود و هوا تاریک ولی وضعیت منطقه و آثار موجود یاد و خاطره روزهای دفاع را تداعی میکرد. بعد از اقامه نماز به صورت فُرادا مجددا سوار اتوبوس شده به سوی کرمانشاه حرکت کردیم. داخل اتوبوس روزنامههای چند روز قبل که در قفسه و اطراف صندلیها رها شده بود با شوق و ذوق میخواندیم، حتی آگهی های آن را هم مرور میکردیم. همچنان که گفتم همه چیز برای ما تازگی داشت و بوی وطن میداد حدودا ساعتهای سه نصفه شب بچهها دیگر خسته شده بودند، خواب به چشم کسی نمیآمد ولی سکوت حکمفرما بود.
اشک امانمان نمیداد
رادیو در حال پخش دعا و اشعاری دلنواز بود. مشاهده میکردی بچهها را که همه سرها به دیواره صندلی جلویی گذاشته و آرام آرام گریه میکنند اشک امانمان نمیداد به هیچ وجه امکان جلوگیری از جاری شدن آن نبود دست خودمان نبود. صبح روز سه شنبه ششم شهریورماه ۱۳۶۹ به پادگان الله اکبر کرمانشاه رسیدیم.بعد از اقامه نماز روی تختهای سربازی خوابگاه پادکان دراز کشیدیم و چند ساعتی استراحت کردیم.
برای اولین بار خواب راحتی رفتیم بدون و ترس و استرس. چون برنامه های قرنطینه فشرده بود از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه به نوبت به چادرهایی متعددی که در محوطه برپا شده بود هدایت و توسط پزشکان متخصصی که در چادرها مستقر بودند معاینات کامل پزشکی و آزمایشات صورت میگرفت و در پایان کارت سلامت همراه با توصیه های لازم پزشکی ارائه شد.
با لباس بسیجی به آغوش خانواده بازگشتیم
فکر کنم در روز دوم در سالن تجمعات پادگان بچهها با تکمیل فرمهایی تمام اطلاعاتی که پیرامون همکاری افراد معلوم الحال با عراقیها داشتند ارائه دادند تا بر اساس آن ضمن شناسایی وضعیت افراد برنامه استقبال از آزادگان و انتظارات خانوادهها تسهیل شود. روز اول یک دست لباس نظامی از همان نمونه که به هنگام اعزام به جبهه بر تن داشتیم تحویل شد و همه لباسهای نظامی عراقی را از تن در آوردیم و قرار بر این بود که همه بصورت هماهنگ با لباس بسیجی به آغوش خانوادهها بازگردیم. در ادامه یک دست لباس زیر به اضافه یک دست کت و شلوار شیک سورمهای به همراه یک جفت کفش تحویل شد. بعضی از دوستان با پوشیدن کفشهای ایرانی کفشهای عراقی را علی رغم اینکه از کیفیت خوبی هم برخوردار بود داخل خوابگاه رها کرده به کناری انداختند .
انتهای پیام